رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

25 دی-روزانه های رادینی

سلام نفسم اینروزام تند تند میگذره..تو صبح از خواب بیدار میشی... اول مامانو صدا میکنی از تو تختت تا برات آب بیارم... بعد یکم غلت میزنی و میای تو سالن... میری سراغ ماشینت و باقی اسباب بازیا... بعد یاد شبکه پویا میافتی... در حین تماشای شبکه پویا صبحانه کوچولو میل مینمایی..یکم شیر با کورن فلکس...گاهی اوقاتم فقط شیر... عاشق کارتون مهارتهای زندگی هستی که از پویا پخش میشه...   بعدشم که تا صدای اذان شبکه پویا میشنوی..سریع امر به معروف میکنی که مامان زود باش بریم نماز بخونیم... راستی موقع ناهار درست کردنم عجیب بهم کمک میکنی..و پا به پای من غذا درست میکنی... ...
25 دی 1393

17 دی - 99 سانتی من

  کنارِ دیوار وایسا...صاف...پشتِ پات رو بچسبون به دیوار..آهان همینجوری خوبه...سرت رو صاف بگیر....روبرو رو نگاه کن. _ قدم چند بود مامان؟ _99 سانتی شدی! تو کی اینقدر بزرگ شدی رادینم؟وقتی زمینی شدی اونم تو هفته 35...5 هفته زودتر!!!! فقط 44سانتی بودی...حالا بیشتر از دو برابر اون موقع شدی... و من بی تابِ این گذرِ بی ملاحظه ی زمان...آخر دلِ مادرانه ام حساب و کتاب ندارد، دلتنگ است و مشتاق! هر ماه تو را کنار متر پارچه ای اتاقت با چه سختی !!تو ا  شیطون بلا که یه لحظه اروم و قرار نداری را نگه میدارم و چنان با دقت قدت را متر می کردم که گویی منتظرِ یک عدد شگفت انگیز بو...
17 دی 1393

15دی - کادوی خدا

سلام نفسم الهی فدای شیرین زبونیات بشم... الان داشتی تو تلویزیون دلفین ها را میدیدی و در موردشون از بابا سوال میکردی... بابا بهت گفت اینا دلفینن دیروز یادته کارتونشو می دیدی از تو اب شیرجه میزدن.. رادین: نه من ندیدیم ...من اون موقع به دنیا نیامده بودم... آخه من کوچولوم..تازه بدنیا آمدم... من تو دل مامانم بودم... قبل از اونم کادوی خدای مهربون بودمممم..... شیرینتر از جانم...هدیه خدای مهربونم....عاااشقتم.... رادین که تازه از خواب بیدار شده برای بابا تعریف میکنه... من که خواب بودم نتونستم خواب ببینم چون چشمامو بَنده (بسته) بودم...
11 دی 1393

8 دی - تولد بابا جونی

سلام عشق شیرین زبونم مامانی رادینم امروز روز تولد باباست... Happy Birthday  و تو حسابی ذوق میکردی... تو پختن کیک خیلی کمکم کردی... و تزیناتشو یه زمانی انجام دادم که سرت جایی گرم بود... فقط بخاطر اینکه دستهای کوچولوت خسته نشن... و هر دفعه میگفتم امروز روز تولد باباست... تو که به بابا داداش گل میگی... میگفتی هم تولد منه هم تولد داداش گلم... کادو هم برای بابا ساعت مچی گرفتیم هر دو با هم... و تو اینقدر ذوق میکردی که هم خودت ساعت داری هم بابا و هم من... اینم از کیک ما تقدیم به بابا... Happy Birthday&nbs...
10 دی 1393

30 آذر-دونه انار من

سلام دونه انار من یلدات مبااارک نفسم روز 30 اذر و ما با برف شروع کردیم..اولین برف سال 93 بخاطر شب یلدا بارید...اینم از لطف خدا....  شب یلدا ما اراک بودیم اما بابا تنها تهران بود...چون باید فرداش میرفت سرکار... مامی اون شب همه خاله های منو خونشون دعوت کرد... اینم کادوی مامی به رادینی ما به مناسبت شب یلدا... البته این سومین ست لوازم پزشکیه که تا حالا داشتی... و کادوی مامان و بابا به رادین جونی... و رادینی کنار میز شب چله... فدای اون ژستت بشم..خوش تیپ مامان... وقتی خاله ها اومدن... تو ...
7 دی 1393
1